نســـیم ، دانـه از دوش مورچــه انداختــــ
مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گرفتـــ و رو به خدا گفتـــ :
گاهی یــــادم می رود که ، هســـتی
کـــاش بیشــــتر نســـیم بـــوزد ...
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل افتابی,که حضور و غیبت افتد دگران روند و ایندو,تو همچنان که هستی
نویسنده » م.ر. بسیجی » ساعت 11:47 صبح روز چهارشنبه 91 خرداد 10